گنجور

 
سعیدا

کو [دلی] کز ستم چرخ نباشد غمناک

دیده ای کو که نباشد ز جفایش نمناک

از لگدکوب زمین را به زمان پردازم

می زنم چرخ که در چرخ درآید افلاک

لاله گردیدم و رعنا شدم و گل گشتم

سینه ام داغ و رخم زرد و گریبان صد چاک

جگر شیر شود آب در آن حلقهٔ زلف

چیست دل تا نشود خون به خم آن فتراک

تا به لطف سخن ما برسی می باید

خردی تیز و دل نازک و طبع چالاک

ای فلک پست مبین همت انسان را باش

تا کجا رقص کنان می رود این ذره به خاک

چون دو آیینهٔ بی زنگ بود روی به روی

نظر پاک ز من از تو دل و دامن پاک

گرچه در عشق سعیدا همه خون است ولیک

هر که سر داد در این راه از آن راه چه باک

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
انوری

نه نجیب از پی آن شد به فلک بر کورا

همتی بود که آن می‌شد و او بر فتراک

واینکه در خاک فتادست کنون هم زان نیست

که گزافیست ز دوران و بدی از افلاک

فلک از دور همی دیدش کی دانست او

[...]

جلال عضد

ای ز دوری رخت جامه صبرم شده چاک

شخص عقلم شده در چنگ هوای تو هلاک

در دو عالم اگرم هیچ نباشد سهل است

چون تو هستی اگرم هیچ دگر نیست چه باک

ماه دیگر ز خجالت نزند خرگه حسن

[...]

جامی

باده پاک است و قدح پاک و حریفان همه پاک

عمر اگر در ره پاکان شودم صرف چه باک

به ریا طعنه مزن پیر مغان را که بود

ساحت عصمتش از وصمت این عارضه پاک

رفت در کوی تو صد سر که کسی تیغ ندید

[...]

فضولی

کرد از خون جگر چرخ تنم را نمناک

که ز من گرد نیابد چو مرا سازد خاک

اثر باده نابست که در سر درد

بی جهت نیست که می خیزد و می افتد تاک

همه دم بر سر من سنگ بلا می آرد

[...]

صائب تبریزی

نیست از گرد مذلت متواضع را باک

هیچ کس پشت کمان را نرسانده است به خاک

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه