گنجور

 
سعیدا

بی حجابانه برآورده سر از دامن خاک

به هوای لب شکرشکنت پنجهٔ تاک

دست از حلقهٔ زلف تو چسان بردارم

بسته امید سر خویش تو را بر فتراک

عقل و فطرت دو اسیرند تو را در خدمت

کمترین بندهٔ فرمان تو باشد ادراک

ارض سجاده به میدان رضا افکنده

آسمان خانه به دوش است به راهت چالاک

همه سرگشته و حیران به تماشای رخت

هر چه هست از همه اشیا ز سمک تا به سماک

آشنا کس به کمال تو چسان می گردد

که تو دریای قدیمی و جهان چون خاشاک

یارب این غصه غریب است خدا را مپسند

شاد باشند رقیبان و سعیدا غمناک

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
انوری

نه نجیب از پی آن شد به فلک بر کورا

همتی بود که آن می‌شد و او بر فتراک

واینکه در خاک فتادست کنون هم زان نیست

که گزافیست ز دوران و بدی از افلاک

فلک از دور همی دیدش کی دانست او

[...]

جلال عضد

ای ز دوری رخت جامه صبرم شده چاک

شخص عقلم شده در چنگ هوای تو هلاک

در دو عالم اگرم هیچ نباشد سهل است

چون تو هستی اگرم هیچ دگر نیست چه باک

ماه دیگر ز خجالت نزند خرگه حسن

[...]

جامی

باده پاک است و قدح پاک و حریفان همه پاک

عمر اگر در ره پاکان شودم صرف چه باک

به ریا طعنه مزن پیر مغان را که بود

ساحت عصمتش از وصمت این عارضه پاک

رفت در کوی تو صد سر که کسی تیغ ندید

[...]

فضولی

کرد از خون جگر چرخ تنم را نمناک

که ز من گرد نیابد چو مرا سازد خاک

اثر باده نابست که در سر درد

بی جهت نیست که می خیزد و می افتد تاک

همه دم بر سر من سنگ بلا می آرد

[...]

صائب تبریزی

نیست از گرد مذلت متواضع را باک

هیچ کس پشت کمان را نرسانده است به خاک

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه