از هر چه میرود، سخنِ دوست خوشتر است
پیغام آشنا، نفَسِ روحپرور است
هرگز وجودِ حاضرِ غایب شنیدهای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
شاهد که در میان نبود، شمع گو «بمیر»
چون هست، اگر چراغ نباشد منور است
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغِ زندهدلان، کوی دلبر است
جان میروم که در قدم اندازمش ز شوق
درماندهام هنوز که نزلی محقر است
کاش آن به خشمرفتهٔ ما آشتیکنان
بازآمدی که دیدهٔ مشتاق بر در است
جانا! دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که میزنم ز غمت، دود مجمر است
شبهای بی توام، شبِ گور است در خیال
ور بی تو بامداد کنم، روز محشر است
گیسوت عنبرینهٔ گردن تمام بود
معشوق خوبروی، چه محتاجِ زیور است؟
سعدی! خیال بیهُده بستی، امید وصل
هجرت بکُشت و وصل، هنوزت مصور است
زنهار از این امیدِ درازت که در دل است
هیهات از این خیالِ محالت که در سر است
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به بیان احساس عمیق عشق و دلتنگی شاعر میپردازد. شاعر با اشاره به اینکه هر چه از دوستی گفته شود خوشتر است، به اهمیت ارتباط با عزیزانش اشاره میکند. او میگوید که اگرچه در جمع هست، دلش در جای دیگری است و احساس گمگشتگی و دوری میکند. در ادامه، او از تنهایی و غم خود در شبهای بیدوست میگوید و آرزوی آشتی و بازگشت محبوبش را دارد. شاعر به زیبایی محبوبهاش اشاره میکند و نگران است که زیبایی او بدون زیور چه معنایی دارد. در نهایت، او به دلخوشیهای بیهوده و امیدهای غیرواقعی اشاره میکند و نگرانی خود را از این انتظار دراز بیان میکند. این شعر تجمعی از اشعار عاشقانه و نغمات حسی است که غم و شوق را به تصویر میکشد.
نیکو ترین چیز از میان همهء چیزهایی که پیش میآید و می گذرد ، سخن دوست و از دوست سخن گفتن است، زیرا پیام کسی که با وی انس و الفتی داشته ایم، دمی است که روح را صیقل می دهد. [ از هرچه می رود: در باره ء هر چیزی که سخن گفته می شود / دوست: معشوق و محبوب / آشنا: آشنای دل، یار و دوست.] - منبع: شرح غزلهای سعدی
هر گز شنیده ای کسی هم حاضر باشد و هم غایب؟ آن کس منم که خود در میان جمع حضور دارد، ولی دلم در جای دیگر و در گرو عشقی دیگر است. [ وجود حاضر غایب: وجود و شخصی که در عین اینکه حاضر است غایب باشد .متناقض نمایی ( پارادوکس ): وجود حاضر غایب ] - منبع: شرح غزلهای سعدی
اگر شاهد زیبارو در میان نباشد، شمع را چهفایده؟ و اگر هست، شمع نیز نباشد، (رخسار او) منور است.
مردم روزگار ما برای بهجت خاطر به باغ و صحرا می روند، اما برای عاشقان زنده دل کوی محبوب نشاط انگیزترین باغ و صحراست. [ ابنا: جمع ابن، پسران و فرزندان، مردم / آرایه ء تکرار: صحرا، باغ / تشبیه: کوی دلبر به صحرا و باغ مانند شده است.] - منبع: شرح غزلهای سعدی
میخواهم از فرط شادی جانم را قربان قدمش کنم؛ اما درمانده و ناخشنود هستم چون کافی نیست و پیشکش کوچکی است.
هوش مصنوعی: ای کاش کسی که از ما دلخور شده، دوباره به صلح و آشتی بازمیگشت، زیرا چشمان مشتاق ما به در انتظار او دوخته شده است.
ای عزیز من، قلب مرا همانند عود بر آتش نهاده و سوزاندی و این نفسی که در غم تو بر می آورم، دود دل سوخته ای است که از آتشدان سینه ام بر می آید .[ جانا: ای معشوق همچون جان عزیز / عود : --> بیت سوم غزل ۵۹ / دم زدن : نفس کشیدن / مجمر : منقل و آتشدان ./کنایه: دل بر آتش سوختن ( بی تاب و قرار کردن ) / تشبیه: دل به عود .] - منبع: شرح غزلهای سعدی
هوش مصنوعی: شبهایی که بدون تو میگذرانم، برایم مثل شبهای قبر است و اگر صبح را بدون تو شروع کنم، حس میکنم که روز قیامت فرا رسیده است.
عنبر گیسوانت به سان گردن بندی گردنت را به خوبی می آراید و زیبا رویی چون تو نیازی به زیور دیگری ندارد. [ عنبرینه: زیوری است که در میان آن عنبر کنند و در گردن اندازند / تمام: درست و کامل و بی عیب / خوب رو: زیبا رو / تشبیه: گیسو به عنبرینه مانند شده.] - منبع: شرح غزلهای سعدی
ای سعدی، امیدواری تو برای رسیدن به معشوق و بر خورداری از وصال او خیالی باطل بوده است، زیرا هجران او تو را از پای در آورد، ولی هنوز تصوّر می کنی که وصال وی میسّر است. [تضاد : وصل ، هجر / کنایه : خیال بستن ( تصور کردن ).] - منبع: شرح غزلهای سعدی
این امید درازی که برای وصل او در دل می پرورانی، باعث دریغ و تاسف است! و دور باد از تو که خیال ناممکن ِ رسیدن به او را در سر داشته باشی. - منبع: شرح غزلهای سعدی / دکتر محمدرضا برزگر خالقی / دکتر تورج عقدایی.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فریاد من همیشه از این ایر کافر است
ایر است و با عذاب است و سنگر است
وصفش ترا بگویم اگر خورده نیستی
ور خورده ای صفات وی از منت باور است
شمشاد قد و لاله رخ و یاسمین بر است
با سرو و گل به قامت و عارض برابر است
دایم غلام و چاکر یاقوت و شکرم
کو را لب و حدیث ز یاقوت و شکر است
گفتم ز خط و زلف تو بر جان من بلاست
[...]
ای دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است
در سر شدی ندانمت ای دل چه در سر است
درد کهنت بود برآورد روزگار
این دردِ تازهروی نگوئی چه نوبر است
شهری غریب دشمن و یاری غریب حسن
[...]
جان را ز عارض و لب او شیر و شکر است
دل را ز طره و رخ او مشک و عنبر است
هم دل در آن وصال چو با عنبر است مشک
هم جان در آن فراق چو با شیر شکر است
آشوب عقلم آن شبه عاج مفرشست
[...]
گفتار تلخ از آن لب شیرین نه در خورست
خوش کن عبارتت که خطت هرچه خوشتر است
بگشای لب به پرسش من گرچه گفته ام
کان قفل لعل بابت آن درج گوهر است
تا بر گرفتی از سر عشاق دست مهر
[...]
معرفی ترانههای دیگر
تا به حال ۳۰ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.