گنجور

 
سعدی

بکن چندان که خواهی جور بر من

که دستت بر نمی‌دارم ز دامن

چنان مرغ دلم را صید کردی

که بازش دل نمی‌خواهد نشیمن

اگر دانی که در زنجیر زلفت

گرفتار است در پایش میفکن

به حسن قامتت سروی در آفاق

نپندارم که باشد غالب الظن

الا ای باغبان این سرو بنشان

و گر صاحب دلی آن سرو برکن

جهان روشن به ماه و آفتاب است

جهان ما به دیدار تو روشن

تو بی زیور محلایی و بی رخت

مزکایی و بی زینت مزین

شبی خواهم که مهمان من آیی

به کام دوستان و رغم دشمن

گروهی عام را کز دل خبر نیست

عجب دارند از آه سینه من

چو آتش در سرای افتاده باشد

عجب داری که دود آید ز روزن

تو را خود هر که بیند دوست دارد

گناهی نیست بر سعدی معین

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل ۴۴۳ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۴۴۳ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
دقیقی

نگه کن آب و یخ در آبگینه

فروزان هر سه همچون شمع روشن

گدازیده یکی دو تا فسرده

بیک لون این سه گوهر بین ملون

ناصرخسرو

غریبی می چه خواهد یارب از من؟

که با من روز و شب بسته است دامن

غریبی دوستی با من گرفته‌است

مرا از دوستی گشته‌است دشمن

ز دشمن رست هر کو جست لیکن

[...]

منوچهری

شبی گیسو فروهشته به دامن

پلاسین معجر و قیرینه گرزن

بکردار زنی زنگی که هرشب

بزاید کودکی بلغاری آن زن

کنون شویش بمرد و گشت فرتوت

[...]

قطران تبریزی

ز مویش خانه گردد سنبلستان

ز رویش بوستان گردد شبستان

چو مشگین زلف پیش باد دارد

شود زو باغ و بستان سنبلستان

سپاه مهر او بر من بتازد

[...]

مشاهدهٔ ۱۴ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه