گنجور

 
سعدی

هر گه که بر من آن بت عیار بگذرد

صد کاروان عالم اسرار بگذرد

مست شراب و خواب و جوانی و شاهدی

هر لحظه پیش مردم هشیار بگذرد

هر گه که بگذرد بکشد دوستان خویش

وین دوست منتظر که دگربار بگذرد

گفتم به گوشه‌ای بنشینم چو عاقلان

دیوانه‌ام کند چو پری وار بگذرد

گفتم دری ز خلق ببندم به روی خویش

دردیست در دلم که ز دیوار بگذرد

بازار حسن جمله خوبان شکسته‌ای

ره نیست کز تو هیچ خریدار بگذرد

غایب مشو که عمر گرانمایه ضایعست

الا دمی که در نظر یار بگذرد

آسایشست رنج کشیدن به بوی آنک

روزی طبیب بر سر بیمار بگذرد

ترسم که مست و عاشق و بی‌دل شود چو ما

گر محتسب به خانه خمار بگذرد

سعدی به خویشتن نتوان رفت سوی دوست

کان جا طریق نیست که اغیار بگذرد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل ۱۷۷ به خوانش سعیده تهرانی‌نسب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل ۱۷۷ به خوانش فاطمه زندی
همهٔ خوانش‌هاautorenew
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سیدای نسفی

در خانه یی که وصف رخ یار بگذرد

خورشید خم خم از پس دیوار بگذرد

بیچاره گلفروش در ایام حسن او

صد ره ز پیش چشم خریدار بگذرد

در راه عشق سبزه کند کار نیشتر

[...]

سعیدا

در خاطری که آن بت عیار بگذرد

تا خود چها زسینهٔ افگار بگذرد

دیگر سرشک من پی او گم نمی کند

یک بار گر به چشم گهربار بگذرد

اشک مرا به کشت رسان و روا مدار

[...]

صغیر اصفهانی

بر دل چو یاد لعل لب یار بگذرد

گویی مسیح بر سر بیمار بگذرد

صد داغ لاله را بنهد روی داغ اگر

روزی بباغ آن گل بی خار بگذرد

یکبار هر که بنگرد آن روی دلربا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه