گنجور

 
سعیدا

در خاطری که آن بت عیار بگذرد

تا خود چها زسینهٔ افگار بگذرد

دیگر سرشک من پی او گم نمی کند

یک بار گر به چشم گهربار بگذرد

اشک مرا به کشت رسان و روا مدار

این بحر موج خیز که بیکار بگذرد

غافل مشو ز دل که مبادا از این طریق

آن شوخ بی قرار به یکبار بگذرد

پاکم کن از ریا و خدایا روا مدار

تسبیح من ز رشتهٔ زنار بگذرد

آخر شود چو شمع دلیل شب وصال

در سینه ای که آه شرربار بگذرد

اهل کرم کسی است که در رهگذار دوست

چون چشم اشبکبار ز ایثار بگذرد

گیرایی عجوزهٔ دنیا ز ابلهی است

بردار دست خواهش و بگذار بگذرد

باور مکن که مالک دینار اگر بود

در این زمانه از سر دینار بگذرد

خوش آمده است مصرع صائب، سعید را

«کو سرگذشته ای که ز دستار بگذرد»

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

هر گه که بر من آن بت عیار بگذرد

صد کاروان عالم اسرار بگذرد

مست شراب و خواب و جوانی و شاهدی

هر لحظه پیش مردم هشیار بگذرد

هر گه که بگذرد بکشد دوستان خویش

[...]

سیدای نسفی

در خانه یی که وصف رخ یار بگذرد

خورشید خم خم از پس دیوار بگذرد

بیچاره گلفروش در ایام حسن او

صد ره ز پیش چشم خریدار بگذرد

در راه عشق سبزه کند کار نیشتر

[...]

صغیر اصفهانی

بر دل چو یاد لعل لب یار بگذرد

گویی مسیح بر سر بیمار بگذرد

صد داغ لاله را بنهد روی داغ اگر

روزی بباغ آن گل بی خار بگذرد

یکبار هر که بنگرد آن روی دلربا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه