گنجور

 
عرفی

ذوق در خاک تپیدن اگر از دل برود

تا ابد کشته‌ی زار از پی قاتل برود

به وداعی که مرا می‌بری -ای دل!- بگذار

که بمیرم من و جان از پی محمل برود

بحر عشق است و به هر گام، هزاران گرداب

این نه بحری‌ست کزو کشته به ساحل برود

گر بمیرم منما چهره به من روز وصال

حسرت روی تو حیف است که از دل برود

چاره‌ی کار به تدبیر نیامد؛ هیهات!

کو رسولی که برِ جادوی بابل برود

آید انگشت‌گزان روز جزا در محشر

آن که ابله به جهان آید و عاقل برود

تا به زانو به گل از گریه فرو شد «عرفی»

ور چنین گریه کند، تا مژه در گل برود

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعدی

گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود

وآن چنان پای گرفته‌ست که مشکل برود

دلی از سنگ بباید به سر راه وداع

تا تحمل کند آن روز که محمل برود

چشم حسرت به سر اشک فرو می‌گیرم

[...]

سیف فرغانی

مشکل است این که کسی را به کسی دل برود

مهرش آسان به درون آید و مشکل برود

دل من مهر ترا گر چه به خود زود گرفت

دیر باید که مرا نقش تو از دل برود

بحر عشقت گر ازین شیوه زند موج فراق

[...]

محتشم کاشانی

اول منزل عشقست بیابان فنا

عاشقی کو که درین ره دو سه منزل برود

رفتن ناقه گهی جانب مجنون نیکوست

که به تحریک نشینندهٔ محمل برود

عقل را بر لب آن چاه ذقن پا لغزد

[...]

نظیری نیشابوری

کس چو من نیست که پیش نظر از دل برود

غایب از دیده نگردد ز مقابل برود

دولتی بود که مردیم به هنگام وداع

آنقدر زنده نماندیم که محمل برود

راه بیگانگیی پیش نداری که کسی

[...]

عرفی

دوش از پیش نظر، چون غمش از دل برود

چه کنم آه، که یک دم ز مقابل برود

تا ابد ناوک کاری خورم و جان ندهم

دشمنی گر نکند بخت، که قاتل برود

چون رود غمزهٔ او تیغ زنان، از دنبال

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه