گنجور

 
مولانا

زادمردی چاشتگاهی دررسید

در سراعدل سلیمان در دوید

رویش از غم زرد و هر دو لب کبود

پس سلیمان گفت ای خواجه چه بود‌؟

گفت عزراییل در من این چنین

یک نظر انداخت پر از خشم و کین

گفت هین اکنون چه می‌خواهی بخواه‌‌!

گفت فرما باد را ای جان‌پناه

تا مرا زینجا به هندِستان بَرَد

بوک بنده کان طرف شد جان برد

نک ز درویشی گریزانند خلق

لقمهٔ حرص و امل ز‌آنند خلق

ترس درویشی مثال آن هراس

حرص و کوشش را تو هندستان شناس

باد را فرمود تا او را شتاب

برد سوی قعر هندستان بر آب

روز دیگر وقت دیوان و لقا

پس سلیمان گفت عزراییل را

کان مسلمان را به خشم از بهر آن

بنگریدی تا شد آواره ز خان

گفت من از خشم کی کردم نظر

از تعجب دیدمش در رهگذر

که مرا فرمود حق کامروز هان

جان او را تو به هندِستان ستان

از عجب گفتم گر او را صد پَر‌ست

او به هندستان شدن دور اندرست

تو همه کار جهان را همچنین

کن قیاس و چشم بگشا و ببین

از که بگریزیم‌‌؟ از خود‌‌؟ ای محال

از که برباییم‌‌؟ از حق‌‌؟ ای وبال