گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مولانا

گفت صدیقه که ای زبدهٔ وجود

حکمت باران امروزین چه بود

این ز بارانهای رحمت بود یا

بهر تهدیدست و عدل کبریا

این از آن لطف بهاریات بود

یا ز پاییزی پر آفات بود

گفت این از بهر تسکین غمست

کز مصیبت بر نژاد آدمست

گر بر آن آتش بماندی آدمی

بس خرابی در فتادی و کمی

این جهان ویران شدی اندر زمان

حرصها بیرون شدی از مردمان

استن این عالم ای جان غفلتست

هوشیاری این جهان را آفتست

هوشیاری زان جهانست و چو آن

غالب آید پست گردد این جهان

هوشیاری آفتاب و حرص یخ

هوشیاری آب و این عالم وسخ

زان جهان اندک ترشح می‌رسد

تا نغرد در جهان حرص و حسد

گر ترشح بیشتر گردد ز غیب

نه هنر ماند درین عالم نه عیب

این ندارد حد سوی آغاز رو

سوی قصهٔ مرد مطرب باز رو