گنجور

 
غروی اصفهانی

گر تیر غمی به شست گیرد

بر سینۀ ما نشست گیرد

پشت فلک از تجلی او

همچون دل ما شکست گیرد

یک غمزۀ آن دو نرگس مست

صد شهر خراب و مست گیرد

این خام در آرزوی جامی است

کز میکدۀ الست گیرد

از بادۀ عشق نیست گردد

تا دل ز هر آنچه هست گیرد

گاهی ز حقایق معانی

زان صورت حق پرست گیرد

سیر رشتۀ کار خود بیابد

گر زلف تو را بدست گیرد

در بند تو مفتقر شد آزاد

بستی چه کسی ز بست گیرد