گنجور

 
غروی اصفهانی

رموز عشق را جز عاشقِ صادق نمی‌داند

حدیث حسن عذرا را به جز وامق نمی‌داند

مرا شوقی بود در دل که اظهارش بُوَد مشکل

چه راز است آنکه جز صاحبدل شائق نمی‌داند

علاج دردمند عشق صبر است و شکیبایی

ز من بشنو، طبیب ماهر حاذق نمی‌داند

بلی سِرّ حقیقت راز مردان طریقت جوی

لِسان عشق را البته هر ناطق نمی‌داند

نیندیشد ز آخر هرکه ز اول عشق آموزد

ز خود بگذشته هرگز سابق و لاحق نمی‌داند

نشاید مشت خاکی را چه آتش سرکشی کردن

که هر سنجیده خود را بر کسی فائق نمی‌داند

مده فرماندهی در ملک دل دیو طبیعت را

که عقل این حکمرانی را بر او لایق نمی‌داند

به عیب ظاهر مخلوق بر باطن مکن حکمی

که مکنون خلایق را به جز خالق نمی‌داند

بپرس از مفتقر هر نکته‌ای کز عشق می‌خواهی

فنون عشق عذرا را به جز وامق نمی‌داند