گنجور

 
مسعود سعد سلمان

به عون ایزد روز رفته از شوال

برآمد ز فلک دولت آفتاب کمال

گذشته پانصد و نه سال تازی از هجرت

زهی مبارک ماه و زهی مبارک سال

جهان به عدل بیاراست آن بزرگ ملک

که دین و دولت ازو یافته ست فر و جمال

ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود

که بحر کوه وقارست و کوه بحر نوال

ز هفت چرخ فلک او بیافت هفت اقلیم

که یافت ز تایید ایزد متعال

چه روز بود که پیش از زوال چشمه مهر

مخالفان را شد عمر و جان و جاه زوال

چهارشنبه بود و چهار گوشه تخت

گرفت نصرت و تایید و دولت و اقبال

همی ولیت بهم کرد زر و گوهر و در

همی عدوت بخایید ریگ و سنگ و سفال

تو را به حیلت حاجت نه و خدای معین

شده هبا و هدر جمله حیلت محتال

خدایگانا تا تو به ملک بنشستی

به فرخ اختر و پیروز روز و میمون فال

همای نصرت زی دولت تو گشت روان

عقاب خذلان در دشمن تو زد چنگال

نه ایستاده به میدان هنوز خصم توراست

تو گوی ملک به یک زخم سخت کردی هال

چو کوه قاف قوی شد ز فر رای تو ملک

چو رود دجله روان شد ز جود دست تو مال

چه بود ملک پس از سال پانصد از هجرت

بدان که پانصد دیگر چنین بود در حال

بقای دولت عالی که در جهان شرف

به باغ ملک چو خسرو ملک نشاند نهال

هلال ملک است این پادشاه زاده و بال

بر اوج شاهی ایمن ز هر خسوف و زوال

به هفت کشور گیتی بگستراند نور

چو بدر گردد پیش تو این خجسته هلال

چو ابر گاهی در بزم بر گشاید دست

چو شیر وقتی در رزم بر فرازد یال

خدای عزوجل چشم بد بگرداناد

ز ملکت ای ملک مال بخش اعدا مال

چنان درآید در قبضه تو ملک جهان

چنان که قیصر و کسری شوند از عمال

اگر برانی شاها به قصد بصره و روم

کند به پیش سپاه تو رهبری اقبال

امید هر که جز از تو امید داشت به ملک

دروغ بود دروغ و محال بود محال

همیشه بر کف تو واجبست روزی خلق

از آنکه کلف تو روزی دهست و خلق عیال

سبب تویی که دهی خلق را همی روزی

مسبب است بدان روزی ایزد متعال

مرادهای تو شاها خدای حاصل کرد

که روز روز امیدست و وقت وقت سؤال

همیشه تا به چمن سرو نازد و بالد

چو سرو در چمن مملکت بناز و ببال

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

کسان که تلخی زهر طلب نمی‌دانند

ترش شوند و بتابند رو ز اهل سؤال

تو را که می‌شنوی طاقت شنیدن نیست

مرا که می‌طلبم خود چگونه باشد حال؟

شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی

[...]

کسایی

به سیصد و چهل و یک رسید نوبتِ سال

چهارشنبه و سه روز باقی از شوّال

بیامدم به جهان تا چه گویم و چه کنم

سرود گویم و شادی کنم به نعمت و مال

ستوروار بدین‌سان گذاشتم همه عمر

[...]

عنصری

اگر کمال بجاه اندر است و جاه بمال

مرا ببین که ببینی کمال را بکمال

من آن کسم که بمن تا بحشر فخر کند

هر آنکه بر سر یک بیت من نویسد قال

همه کس از قبل نیستی فغان دارند

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

همیشه گفتمی اندر جهان به حسن و جمال

چو یار من نبود وین حدیث بود محال

من آنچه دعوی کردم محال بود و نبود

از آنکه چشم من او را ندیده بود همال

ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت

[...]

ازرقی هروی

ز نور قبۀ زرین آینه تمثال

زمین تفته فرو پوشد آتشین سر بال

فروغ چتر سپهری بیک درخشیدن

بسنگ زلزله اندر زند بگاه زوال

درر چو لاله شود لعل در دهان صدف

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه