گنجور

 
خیالی بخارایی

که می‌داند میِ شوق از چه جام است

به جز چشمت که او مست مدام است

شراب ار با تو نو شد دل حلال است

وگرنه این صفت بر وی حرام است

دلا بگذر ز خود کاندر ره عشق

نخستین گفته ترک ننگ و نام است

بجز سودای ابروی تو دیگر

همه کارِ مه نو ناتمام است

سر زلف تو را مرغی که داند

کدام است و به در ماند که دام است

خیالی گر چو شمعی ز آتش دل

نسوزی خویشتن را کار خام است