گنجور

 
خیالی بخارایی

زلف تو را که شامِ پریشانی من است

صبح است عارض تو که در پشت دامن است

سرو سهی که داشت هواهای سرکشی

امروز پیش آن قد و بالا فروتن است

پیوسته چشم شوخ تو ز آن است سر گران

کش دم به دم ز تیغ تو خونی به گردن است

ای مه چه لاف می زنی از حسن بی حساب

پیش جمال یار حساب تو روشن است

کمتر ز کس نه ایم از آن دم که گفته ای

در پیش مردمان که خیالی سگ من است