گنجور

 
خیالی بخارایی

ز بس که عشق تو شوری به شهر و کو انداخت

کمند زلف تو از شرم سر فرو انداخت

چو عشق خواست که در شهر فتنه انگیزد

مرا به کشور خوبانِ فتنه جو انداخت

کسی به کوشش ازین ره صلاح کار نیافت

جز آنکه مصلحتِ کار خود به او انداخت

همین گشاد بس از دست دوش ساقی را

که کرد حلقه و در گردن سبو انداخت

از آن فکند خیالی سرشک را ز نظر

که یک به یک همه رازِ دلش به رو انداخت