گنجور

 
خیالی بخارایی

تا قدح هردم چرا بوسد لب میگون او

زاین حسد عمری ست تا من تشنه‌ام بر خون او

مطربا چون عود سر تا پای خود در چنگ غم

تا نمی سوزد نمی داند کسی قانون او

اینک اینک عاشقانِ مست تو، لیلی کجاست

تا ز سر دیوانگی آموختی مجنون او

افعیِ زلفت که در عاشق‌کشی افسانه‌ای‌ست

آمدی در دست اگر دانستمی افسون او

با خیالی کاش از این دلسوز تر بودی غمت

تا زمانی شادمان بودی دل محزون او