گنجور

 
جامی

نامه سربسته آمد غنچه و مضمون او

حسب حال بلبل و شرح دل پر خون او

قصد لیلی باشد از جعد مسلسل عرض حسن

زان چه غم دارد که گردد بیدلی مجنون او

خضر را خواهی که بینی بر لب آب حیات

خط سبزارنگ بین گرد لب میگون او

چون به میزان لطافت نیست وزنی سرو را

چند خود را برکشد پیش قد موزون او

آن مسیحا لب شفای رنج ما داند ولی

نیست تدبیر علاج اهل دل قانون او

گرچه در هستی دهانش از سر مویی کم است

یک سر مو کم مباد از حسن روزافزون او

گو مکش جامی در افسون سخن بیهوده رنج

کان پریرخ را فراغت بینم از افسون او