گنجور

 
خیالی بخارایی

ای مهر تو انیس دل ناتوان من

ذکر لب و دهان تو ورد زبان من

تا نام تو شنید و نشان تویافت دل

دیگر اثر نیافت ز نام و نشان من

از لوح خاطرم نرود نقش مهر تو

بعد از اجل که خاک شود استخوان من

دل سوخت زاین حسد که چرا صرف می شود

جز نقد جان من به فدای تو جان من

کس را وقوف نیست بجز نی ز همدمان

کز دست هجر کیست نفیر و فغان من

گفتم تن خیالی مسکین چو موی چیست

در تاب رفت و گفت ز فکر میان من