گنجور

 
خیالی بخارایی

دل گم شد و جز بر دهنش نیست گمانم

جویید به او گرد نبوَد هیچ ندانم

ای اشک چو آن رویِ نکو روزیِ مانیست

بی وجه تو را در طلبش چند دوانم

با شمع چو گفتم غمِ دل گفت که من نیز

از دست دل سوختهٔ خویش بجانم

بی ماه رخت آه من از چرخ گذر کرد

تا دورم از آن روی چنین می گذرانم

با آن که چو کوهم کمر شوق تو بسته

در چشم تو بی سنگ و به روی تو گرانم

گفتم برسانم به تو پیغام خیالی

حیف است که این گویم و جایی نرسانم