گنجور

 
خیالی بخارایی

با آفتاب رویت چون مه نمی برآید

زهره چه زهره دارد تا در برابر آید

از خاک رهگذارت دزدیده سرمه نوری

وز عین بی حیایی در دیده می درآید

آمد هزار ناوک ز آن غمزه بر دل من

پیوسته چشم بر ره دارم که دیگر آید

از دست آب دیده آهی همی برآریم

خود غیر از این چه کاری از دست ما برآید

گردن بنه خیالی حکمی که راند تیغش

تا زود هرچه باشد آن نیز برسرآید

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عطار

یک ذره نور رویت گر ز آسمان برآید

افلاک درهم افتد خورشید بر سرآید

آخر چه طاقت آرد اندر دو کون هرگز

تا با فروغ رویت اندر برابر آید

یارب چه آفتابی کانجا که پرتو توست

[...]

حکیم نزاری

آخر شبِ جدایی روزی مگر سرآید

وان آفتابِ وصلت از جانبی برآید

تو سر کشیده و من طوقِ وفا به گردن

ساکن که اسبِ حسنت ناگه به سر درآید

ای سروِ باغِ جانم بخرام تا به بستان

[...]

امیرخسرو دهلوی

چون بینم اینکه رویت در چشم دیگر آید

کز دیده های خود هم چشم مرا در آید

چون از حسد بمیرم آن دم که تو در آیی

چون جان عشقبازان با تو برابر آید

خام است کز تو جویم بر خود نوازشی را

[...]

ناصر بخارایی

از درد هجر جانا جانم به همی‌برآید

ای جان تو برنیائی، باشد که دلبر آید

از آب دیدهٔ من تر شد زمین و گُل رُست

شاید کز آب دیده آن سرو در بر آید

بیمارم و ندارم درمان درد هجران

[...]

حافظ

گفتم غمِ تو دارم گفتا غمَت سرآید

گفتم که ماهِ من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مِهروَرزان رسمِ وفا بیاموز

گفتا ز خوب‌رویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راهِ نظر ببندم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه