گنجور

 
حکیم نزاری

آخر شبِ جدایی روزی مگر سرآید

وان آفتابِ وصلت از جانبی برآید

تو سر کشیده و من طوقِ وفا به گردن

ساکن که اسبِ حسنت ناگه به سر درآید

ای سروِ باغِ جانم بخرام تا به بستان

کز قامتِ بلندت خم در صنوبر آید

درمان چه می کند دل درد از تو راحت آمد

مرهم چه می نهد جان زخم از تو خوش تر آید

در عشق مردِ صادق هم چون خلیل باید

تا وقتِ آزمایش آتش برو برآید

آن جا که بی محابا تیرِ بلا روان شد

مردی تمام باید تا در برابر آید

ای پای مال کرده بی خود نزاری ات را

آری چو بر سر آیی باشد که بر سر آید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عطار

یک ذره نور رویت گر ز آسمان برآید

افلاک درهم افتد خورشید بر سرآید

آخر چه طاقت آرد اندر دو کون هرگز

تا با فروغ رویت اندر برابر آید

یارب چه آفتابی کانجا که پرتو توست

[...]

امیرخسرو دهلوی

چون بینم اینکه رویت در چشم دیگر آید

کز دیده های خود هم چشم مرا در آید

چون از حسد بمیرم آن دم که تو در آیی

چون جان عشقبازان با تو برابر آید

خام است کز تو جویم بر خود نوازشی را

[...]

ناصر بخارایی

از درد هجر جانا جانم به همی‌برآید

ای جان تو برنیائی، باشد که دلبر آید

از آب دیدهٔ من تر شد زمین و گُل رُست

شاید کز آب دیده آن سرو در بر آید

بیمارم و ندارم درمان درد هجران

[...]

حافظ

گفتم غمِ تو دارم گفتا غمَت سرآید

گفتم که ماهِ من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مِهروَرزان رسمِ وفا بیاموز

گفتا ز خوب‌رویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راهِ نظر ببندم

[...]

خیالی بخارایی

با آفتاب رویت چون مه نمی برآید

زهره چه زهره دارد تا در برابر آید

از خاک رهگذارت دزدیده سرمه نوری

وز عین بی حیایی در دیده می درآید

آمد هزار ناوک ز آن غمزه بر دل من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه