گنجور

 
خواجوی کرمانی

راه بی پایان عشقت را نیابم منزلی

قلزم پر شور شوقت را نبینیم ساحلی

نیست در دهر این زمان بی گفت و گویت مجمعی

نیست در شهر این نفس بی جست و جویت محفلی

مهر رویت می نهد هر روز مهری بر لبی

چشم مستت می زند هر لحظه تیغی بر دلی

چون کنم قطع منازل بی گل رخسار تو

لاله زاری گردد از خون دلم هر منزلی

بر سر کوی غمت هر جا که پائی می نهم

بینم از دست سرشک دیده پائی در گلی

رنگ رخسارت نمی بینم ببرگ لاله ئی

بوی گیسویت نمی یابم ز شاخ سنبلی

کی بدست آید گلی چون آن رخ بستانفروز

یا سراید در چمن مانند خواجو بلبلی