گنجور

 
خواجوی کرمانی

طلع الصبح من وراء حجاب

عجلو بالرحیل یا اصحاب

کوس رحلت زدند و منتظران

بر سر راه می کنند شتاب

وقت کوچست و کرده مهجوران

خاک ره را بخون دیده خضاب

نور شمعست یا فروغ جبین

می نمایند مه رخان ز نقاب

ناقه بگذشت و تشنگان در بند

کاروان رفت و خستگان در خواب

من چنان بیخودم که بانگ جرس

هست در گوش من خروش رباب

جگرم تشنه و منازل دوست

از سرشکم فتاده بر سر آب

کنم از خون دل به روز وداع

دامن کوه پر عقیق مذاب

هر دم از کوچگه ندا خیزد

کی رفیق از طریق روی متاب

بر نشستند همرهان برخیز

بار بستند دوستان دریاب

هیچ دانسته ئی که دوزخ چیست

دل بریان و داغ هجر عذاب

از مغیلان چگونه اندیشد

هر که سازد نهالی از سنجاب

بر فشان طره ای مه محمل

تا برآید ز تیره شب مهتاب

دل خواجو ز تاب هجر بسوخت

مکن آتش که او نیارد تاب

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عنصری

هر سؤالی کز آن لب سیراب

دوش کردم همه بداد جواب

گفتمش جز شبت نشاید دید

گفت پیدا بشب بود مهتاب

گفتم از تو که برده دارد مهر

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
ناصرخسرو

به چه ماند جهان مگر به سراب

سپس او تو چون دوی به شتاب؟

چون شدستند خلق غره بدو

همه خرد و بزرگ و کودک و شاب؟

زانکه مدهوش گشته‌اند همه

[...]

قطران تبریزی

لاله داری شکفته بر مهتاب

مشگ داری گرفته بر مه تاب

مشگ چون موی تو ندارد بوی

ماه چون روی تو ندارد تاب

پیل با عشق تو ندارد پای

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه