گنجور

 
افسر کرمانی

خوش‌تر است از دولت دنیا و عقبی وصل یاری

دست در گردن درآوردن، شبی با غمگساری

حاصل عمر است وقتی بابت یاقوت لعلی

باده چون ارغوان نوشیدن اندر مرغزاری

ترک مستت رفته رفته برد آخر دل ز دستم

نو غزالی شوخ چشم، آورد شیری را شکاری

ای که هر سو می خرامی، از تغافل بر من افکن

با نگاه دلپذیری، یا خدنگ جان سپاری

آخر ای باد، اندکی آهسته تر بگذر که ما را،

جا، در آن زلف مشوش کرده جان بیقراری

دل اگر مستی کند بی گاه و گه منعش نسازم

کاین شتر را غیر زلف مهوشان نبود مهاری

 
sunny dark_mode