گنجور

 
حکیم نزاری

دلبرا با ما سر پیوند داری یا نداری

راست برگو الله الله راست داری یا نداری

عیب نتوان کرد باید سر به مسکینی نهادن

گر به پیوند چو من شوریده ای سر در نیاری

با تو ما باری به یک دل در میان داریم صد جان

تا تو خود با ما و از ما در میان یا برکناری

سر برآوردیم با تو از گریبان محبت

شسته از چرک طبیعت دامن پرهیزگاری

روزگارم صرف شد در انتظار وصل و از تو

دست باید شست اگر هم داستان روزگاری

نیست روی دیگرم روی من و خاک تشفع

چون ندارم زور و زر باری برآرم دست زاری

مجمع کروبیان گویند اللهم اسمع

هر چه از گردون برآید نالۀ زار نزاری

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

خوش بوَد یاری و یاری بر کنار سبزه زاری

مهربانان روی بر هم وز حسودان بر کناری

هر که را با دلستانی عیش می‌افتد زمانی

گو غنیمت دان که دیگر دیر دیر افتد شکاری

راحت جان است رفتن با دلارامی به صحرا

[...]

اوحدی

پادشاهست آنکه دارد در چنین خرم بهاری

ساقیی سرمست و جامی، مطربی موزون و یاری

نوش کن جام صبوح و کوش کز شاخ گل‌تر

بلبلی هر دم بنالد، بلکه چون بلبل هزاری

چون به دستم باده دادی شیر گیرم کن به شادی

[...]

جلال عضد

در زمستان بر امید آنکه باز آید بهاری

عاشق گل را بباید ساختن با نوک خاری

دوستان پرسند کآخر در چه کاری در چه کارم

می گذارم عمر خود را بر امید انتظاری

بارها بار فراقت برده‌ام بر گردن جان

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از جلال عضد
یغمای جندقی

چرب و شیرین، نغز و رنگین دل پذیری جان گواری

نوش زنبوری چه سود آوخ که بر من نیش ماری

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از یغمای جندقی
آشفتهٔ شیرازی

ای خوشا آن سر که گردد گوی چوگان سواری

سخت تاز و شخ کمانی تیر افکن جان شکاری

ملک دل از غمزه بگرفت و خرابش کرد آری

ترک یغمائی چنین باشد چو تازد بر حصاری

از پس مرگم متاز آن اسب تازی بر مزارم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه