گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

چه باشد گر ز من یادت نیاید

که از دوری فراموشی فزاید

ز چشمت چشم پرسش هم ندارد

که از بیمار پرسش خود نیاید

مکن، بر جان من بخشایشی کن

بگو آخر که آن مسکین نشاید

سلامی از تو مرسومست ما را

پس از سالی مرا مرسوم باید

چرا بربستی از من راه پرسش؟

مگر کاری ترا زین می گشاید؟

بجان تو که اندر آرزویت

مرا یک روز سالی می نماید

بشب می آورم روزی بحیلت

که شب آبستنست تا خود چه زاید

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
وطواط

مهی ، کندر سمرقند از لب او

نبات مصر را جان می فزاید

اگر طوطی طبع جان فزاید

بشاخ شکر نابش گراید

بشولد مر طبق را بر طریقی

[...]

سوزنی سمرقندی

خر خمخانه را جودان بماندست

وگر ماندست جو کو تا بخاید

بسنگ هجو من دندان شکستست

که بی بیطار بیخش برنیاید

سرش از سهمناکی شد بانسان

[...]

انوری

ز هجران تو جانم می‌برآید

بکن رحمی مکن کاخر نشاید

فروشد روزم از غم چند گویی

که می‌کن حیله‌ای تا شب چه زاید

سیه‌رویی من چون آفتابست

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از انوری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه