گنجور

 
انوری

ز هجران تو جانم می‌برآید

بکن رحمی مکن کاخر نشاید

فروشد روزم از غم چند گویی

که می‌کن حیله‌ای تا شب چه زاید

سیه‌رویی من چون آفتابست

به روز آخر چراغی می‌بباید

به یک برف آب هجرت غم چنان شد

که از خونم فقعها می‌گشاید

گرفتم در غمت عمری بپایم

چه حاصل چون زمانه می‌نپاید

درین شبها دلم با عشق می‌گفت

که از وصلت چه گویم هیچم آید

هنوز این بر زبانش ناگذشته

فراقت گفت آری می‌نماید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
وطواط

مهی ، کندر سمرقند از لب او

نبات مصر را جان می فزاید

اگر طوطی طبع جان فزاید

بشاخ شکر نابش گراید

بشولد مر طبق را بر طریقی

[...]

سوزنی سمرقندی

خر خمخانه را جودان بماندست

وگر ماندست جو کو تا بخاید

بسنگ هجو من دندان شکستست

که بی بیطار بیخش برنیاید

سرش از سهمناکی شد بانسان

[...]

انوری

ز عمرم بی‌تو درد دل فزاید

گر این عمرم نباشد بی تو شاید

دلم را درد تو می‌باید و بس

عجب کو را همی راحت نیاید

مرا این غم که هرگز کم مبادا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه