گنجور

 
کلیم

دوش در بزم تو دیدم ز دل خود سر خویش

آنچه پروانه ندیدست زبال و پر خویش

منعم از ناله چرا فاش چو شد راز نهان

چیست در خانه که من قفل زنم بر در خویش

خانه زاد جگر سوخته ماست همان

ناله هر چند بافلاک رساند سر خویش

یکتن از اهل وفا نیست بخونگرمی من

باورت گر نبود پرس هم از خنجر خویش

تنگ چشمی فلک بیش از آنستکه بود

نگذارد که نشینیم بخاکستر خویش

مرهم داغ جنون خاک سر کوی کسی است

ایخوش آنروز که آنخاک کنم بر سر خویش

پاره دل گره رشته اشکست کلیم

این گره باز کن از کار دو چشم تر خویش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode