گنجور

 
عرفی

تا کی از گریه توان منع دو چشم تر خویش

بعد از این ما و خجالت به نصیحت گر خویش

شود از گرمی داغ جگرم، خاکستر

گر شب هجر ز الماس کنم بستر خویش

بر زلیخا، به ره عشق، همین طعنه بس است

که فسرده است لب طفل ملامت گر خویش

عشق در پیرهن یوسف کنعانم سوخت

زان به یعقوب دهم سرمه ز خاکستر خویش

بس که پروانه بود شعله طلب نزدیک است

که شود آتش و خود شعله زند در پر خویش

بعد مردن ببر ای باد به جایی خاکم

که فشانند مصیبت زدگان بر سر خویش

عرفی از ناصح اگر منفعلم باری شکر

که خجل نیستم از روی غم دلبر خویش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش

خویش را غیر مینگار و مران از در خویش

سر و پا گم مکن از فتنهٔ بی‌پایانت

تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش

آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم

[...]

اهلی شیرازی

روشنی بخش دلم شد تن غم پرور خویش

روشنست آینه شمع ز خاکستر خویش

سگ آن رند قلندر صفت شاه وشم

کز سفال سگ او ساخته جام زر خویش

من بیمار چنان زار شدم کز تن من

[...]

فصیحی هروی

از پی رفع خمار دل غم‌پرور خویش

همه خون گردم و جوشم ز دل ساغر خویش

سینه شوقم و از داغ کنم پنبه داغ

زخم ناسورم و ز الماس کنم نشتر خویش

جگر تشنه که از شعله مبادا سیراب

[...]

کلیم

دوش در بزم تو دیدم ز دل خود سر خویش

آن‌چه پروانه ندیدست زبال و پر خویش

منع‌ام از ناله چرا فاش چو شد رازِ نهان

چیست در خانه که من قفل زنم بر در خویش

خانه‌زاد جگر سوخته ماست همان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه