گنجور

 
کلیم

اگرچه از مژه روبم غبار رهگذرش

به چشم من نرسد توتیای خاک درش

گذشت از آن برِ رو زلف تا خطش سر زد

کنون نهاده ز هر حلقه چشم بر کمرش

همیشه بیهده‌گویی بود به هر محفل

که شمع مالد صندل به سر ز دردِ سرش

شکسته بالم و صیاد هم پرم بسته

شکسته‌بسته‌ی من خوش نموده در نظرش

گمان مبر که شود گریه آبِ آتش عشق

گواه، سوزش شمع‌ است و اشک بی اثرش

هنر نهفته نمی ماند، از صدف پیداست

که قعر بحر نگردیده پرده‌ی گهرش

نشان دردِ طلب بس همین، که می‌گیرم

ز سایه‌ی خود در راه جست و جو، خبرش

جدل به کس نکنم زان‌که غیر زانو نیست

قرینه‌ای که توانم نهاد سر به سرش

کسی‌ که کشته‌ی آن چشم سرمه‌سا باشد

ز لب بلند نگردد فغان نوحه‌گرش

جواب نامه، کلیم، از ستمگری خواهد

که مرغ نامه برِ اوست تیر چار پرش

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
سعدی

خری که بینی و باری به گل درافتاده

به دل بر او شفقت کن ولی مرو به سرش

کنون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد

میان ببند و چو مردان بگیر دمب خرش

حکیم نزاری

هنوز اگرچه جفا دیده می روم ز برش

وفا کنم به دو چشم از میانِ جان به سرش

چنان که تشنه ز آبِ حیات نشکیبد

نمی شکیبم از آن مایلم به خاک درش

گرم به تیرِ جفا خسته کرد باکی نیست

[...]

ابن یمین

مرا چه گفت یکی گفت در زمانه توئی

بدیهه گوی کلام از معانی و صورش

چرا مدیحه سرای رضا همی نشوی

که در جهان نبود کس بپاکی گهرش

بگفتمش که نیارم ستود امامی را

[...]

خواجوی کرمانی

رقیب اگر بجفا باز دارم ز درش

مگس گزیر نباشد زمانی از شکرش

بزر توان چو کمر خویش را برو بستن

که جز بزر نتوان کرد دست در کمرش

گرم بهر سر موئی هزار جان بودی

[...]

ابن حسام خوسفی

قضا بطوع کند دست طوق در کمرش

گرش اجازه دهد، بس بود همین قَدَرش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه