گنجور

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش

خویش را غیر مینگار و مران از در خویش

سر و پا گم مکن از فتنه بی‌پایانت

تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش

آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم

[...]

اهلی شیرازی

روشنی بخش دلم شد تن غم پرور خویش

روشنست آینه شمع ز خاکستر خویش

سگ آن رند قلندر صفت شاه وشم

کز سفال سگ او ساخته جام زر خویش

من بیمار چنان زار شدم کز تن من

[...]

عرفی

تا کی از گریه توان منع دو چشم تر خویش

بعد از این ما و خجالت به نصیحت گر خویش

شود از گرمی داغ جگرم، خاکستر

گر شب هجر ز الماس کنم بستر خویش

بر زلیخا، به ره عشق، همین طعنه بس است

[...]

فصیحی هروی

از پی رفع خمار دل غم‌پرور خویش

همه خون گردم و جوشم ز دل ساغر خویش

سینه شوقم و از داغ کنم پنبه داغ

زخم ناسورم و ز الماس کنم نشتر خویش

جگر تشنه که از شعله مبادا سیراب

[...]

کلیم

دوش در بزم تو دیدم ز دل خود سر خویش

آنچه پروانه ندیدست زبال و پر خویش

منعم از ناله چرا فاش چو شد راز نهان

چیست در خانه که من قفل زنم بر در خویش

خانه زاد جگر سوخته ماست همان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه