گنجور

 
کلیم

دیده را کردی سفید، از انتظار ما مپرس

صبح ما را دیدی، از شب‌های تار ما مپرس

آن‌چه می‌افتد به دام ما به غیر از رخنه نیست

طالع رم‌کرده بنگر از شکار ما مپرس

دین و دنیاباز و عالم‌سوز و سامان‌دشمنیم

زهره را می‌بازی، از خَصل قمار ما مپرس

خوارتر از شیشهٔ خالی به بزم باده‌ایم

عزتی گر بود رفت، از اعتبار ما مپرس

ما نمی‌گوییم کز هر کس چه‌ها برداشتیم

بردباریها ببین، اما ز بار ما مپرس

ما نه از رُستای عقلیم و نه از شهر جنون

بی‌وطن چون گردبادیم از دیار ما مپرس

می‌دهد طغیان اشک ما خبر از شور عشق

گل به دامن بنگر و از خارخار ما مپرس

با وجود خاک پایش توتیا دیدن نداشت

از عرق‌ریزی چشم شرمسار ما مپرس

با گلشن گر زینت رنگست از بو مفلس است

ای کلیم از برگ و سامان بهار ما مپرس

 
sunny dark_mode