گنجور

 
جویای تبریزی

نخست از پهلوی خود دید آفت ها دل تنگم

شکست از موج خارا خورد این آیینه در سنگم

بیاد چشم مستی دارد از بس عشق دلتنگم

بریزد خون صهبا از شکست شیشهٔ رنگم

مرا باید کشید آزار هر کس را رسد دردی

محیط عالمست از وسعت مشرب دل تنگم

بزور معجز آخر رو بسویم کرد آن بدخو

بتابد پنجهٔ خورشید عشق آتشین چنگم

چو آن زخمی که از خونگرمی مرهم بهم آید

نهان گردید جویا در نگین نام من از ننگم