می زد صفیر شوق خزان دیده بلبلی
می رفت در حقیقت حالش تاملی
گفتا ز سر ناله من آگهی نیافت
جز بلبلی که داد ز کف دامن گلی
با لطف قد و نکهت زلفت نیافتیم
بر طرف جوی سروی و در باغ سنبلی
گشتم چو خاک پست و نکردی چو آفتاب
هرگز ز اوج طارم عزت تنزلی
آمد علاج علت دل بوسه ای ز تو
ای وای اگر کند لب لعلت تعللی
چیزی به جز خیال ز من در میان نماند
تا دارم از میان تو با خود تخیلی
خم گشت پشت طاقت جامی ز بار دل
بیچاره عاشقی که ندارد تحملی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
خواندم حکایتی ز کتابی که جمع کرد
اندر حکایت خلفا زید باهلی
گفتا که داد مامون یک شب دو بدره زر
بر نغمت سحاق براهیم موصلی
کس کرد و باز خواست دگر روز بدرهها
[...]
ز آیینه ی سپهر چو شد رنگ منجلی
خورشید را طلوع ده ای ترک قنقلی
بزدای دل، ز رنگ زمانه که روزگار
بس شام را سیه کند و صبح صیقلی
بازم رهان که بر دلم انده موکّلست
[...]
هر روز باد میبرد از بوستان گلی
مجروح میکند دل مسکین بلبلی
مألوف را به صحبت ابنای روزگار
بر جور روزگار بباید تحملی
کاین باز مرگ هر که سر از بیضه بر کند
[...]
فرتوت عشق را نگریزد ز بی دلی
ای یار بد مگوی تو باری که عاقلی
عیبت نمی کنم که ز مبدای کن فکان
دانسته ام که در چه مقامات مشکلی
غیر تو هیچ نیست حجابی که بگذری
[...]
از چهره لاله سازی و از زلف سنبلی
تا از خجالت تو نروید دگر گلی
عاقل به آفتاب نکردی دگر نگاه
گر در رخ تو نیک بکردی تاملی
تو خوش نشسته فارغ و اصحاب شوق را
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.