گنجور

 
امامی هروی

ز آیینه ی سپهر چو شد رنگ منجلی

خورشید را طلوع ده ای ترک قنقلی

بزدای دل، ز رنگ زمانه که روزگار

بس شام را سیه کند و صبح صیقلی

بازم رهان که بر دلم انده موکّلست

ای ترک ماهرو که برانده موکلی

با غمزه گو که تیر جفا بیش ازین مزن

بر خستگان ضربت شمشیر بیدلی

ای خاک مشکبوی مگر مولعی بسحر

ورنه چرا مقیم سر چاه بابلی

وی لعل دلفروز بدل بردن و جواب

تریاکی و شرنگ و شرابی و حنظلی

هر شب ز اشتیاق تو در جذب آه من

کافوری مزاج هوا گشت پلپلی!

در تابخانه تن تاریک تا بروز

چشمم تنور می کند و سینه منقلی

چون در رسید لشکر دیمه بخوشدلی

شرطی است ساقیا که لب از باده نگسلی

اخراج کن ز نقطه ی عیشم خطی که من

ز آن خط نجوم عیش ترا کرده مدخلی

بنگر که پر ز خنجر الماس و جوشن است

طرف چمن که بود پر از حلّه و حلی

بستان شد از حریف خریف آنچنان حریف

کش خار کلبنی کند و زاغ بلبلی

چون هر نفس که ز دیشب یلدا چو نشتریست

گوئی که دستگاه حکیمی است کابلی

ای جویبار تا مه دی مه خریده ای

از فرق تا قدم همه تن در سلاسلی

دیدی که کرد صفحه تقویم باغ را

شنگرف لاجورد رقومی و جدولی

اکنون ببین که در شمر و ساحت چمن

تختی ز سیم خام و بساط مکللی

نی نی مگر فکند بروی تو خواجه چشم

آیینه ای شدست بساط تو منجلی

صدر زمانه، جان سخاوت، جهان حلم

شمس سپهر دین، فلک مکرمت علی

صدری که نوک خامه و الفاظ کلک اوست

هم روح را مربی و هم عقل را ولی

روشن چو دید دور فلک چشم آفتاب

گفتا ز خاک حضرت صاحب مکحّلی

ای لطف کردگار بنان تو در بیان

برهان قاطعیست که تو عقل اولی

وی خط خواجه چون ز فلک بر تو آفتاب

پیوسته سایر است و تو خط مقولی

با لفظ عذب تو سخن جزل بنده گفت

از روی بندگی نه ز راه مقابلی

کی صورت زوان سخنگوی نظم و نثر

سحر حدائقی، غلطم، وحی منزلی

شد در حصول جزوی و کلی شفای روح

قانون منطقت چو اشارات بوعلی

گر ذروه کمال بود منتهای فضل

در عالم کمال فضائل تو افضلی

ور بی حمایلست جهان، حرز مدح تو

زین پس زمانه را نکند جز حمایلی

ای آز را ز خاک در خوان همتت

هر دم هزار بار جهان دیده ممتلی

تا در جهان عقل نیاید؛ بهیچ نوع

از هر مفصلی که کند فرض مجملی

بادا ترا دوام سعادت که خود کند

در مجمل بقای تو دوران مفصّلی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

خواندم حکایتی ز کتابی که جمع کرد

اندر حکایت خلفا زید باهلی

گفتا که داد مامون یک شب دو بدره زر

بر نغمت سحاق براهیم موصلی

کس کرد و باز خواست دگر روز بدره‌ها

[...]

سعدی

هر روز باد می‌برد از بوستان گلی

مجروح می‌کند دل مسکین بلبلی

مألوف را به صحبت ابنای روزگار

بر جور روزگار بباید تحملی

کاین باز مرگ هر که سر از بیضه بر کند

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
حکیم نزاری

فرتوت عشق را نگریزد ز بی دلی

ای یار بد مگوی تو باری که عاقلی

عیبت نمی کنم که ز مبدای کن فکان

دانسته ام که در چه مقامات مشکلی

غیر تو هیچ نیست حجابی که بگذری

[...]

اوحدی

از چهره لاله سازی و از زلف سنبلی

تا از خجالت تو نروید دگر گلی

عاقل به آفتاب نکردی دگر نگاه

گر در رخ تو نیک بکردی تاملی

تو خوش نشسته فارغ و اصحاب شوق را

[...]

ابن یمین

ای داده دل بمهر تو تا بر تو نوگلی

در گلشن امید تو نالان چو بلبلی

جز عارضت که از همه خوبان سر آمدست

هرگز شکفت بر سر سرو سهی گلی

دور و تسلسل ار چه محالست نزد عقل

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از ابن یمین
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه