گنجور

 
سعدی

هر روز باد می‌برد از بوستان گلی

مجروح می‌کند دل مسکین بلبلی

مألوف را به صحبت ابنای روزگار

بر جور روزگار بباید تحملی

کاین باز مرگ هر که سر از بیضه بر کند

همچون کبوترش بدراند به چنگلی

ای دوست دل منه که در این تنگنای خاک

ناممکن است عافیتی بی‌تزلزلی

روییست ماه پیکر و موییست مشکبوی

هر لاله‌ای که می‌دمد از خاک و سنبلی

بالای خاک هیچ عمارت نکرده‌اند

کز وی به دیر زود نباشد تحولی

مکروه طلعتیست جهان فریبناک

هر بامداد کرده به شوخی تجملی

دی بوستان خرم و صحرای لاله‌زار

وز بانگ مرغ در چمن افتاده غلغلی

و امروز خارهای مغیلان کشیده تیغ

گویی که خود نبود در این بوستان گلی

دنیا پلیست بر گذر راه آخرت

اهل تمیز خانه نگیرند بر پلی

سعدی گر آسمان به شکر پرورد تو را

چون می‌کشد به زهر ندارد تفضلی