گنجور

 
جامی

مرا بر دل است از تو چون کوه باری

وز آن کوه چشمم بود چشمه ساری

وز آن چشمه سار است هر دم دمیده

ز خون جگر گرد من لاله زاری

چه باشد که روزی به عزم تماشا

فتد سوی این لاله زارت گذاری

نروبم رهت را به مژگان که ترسم

نشیند به دامان پاکت غباری

خوشا آنکه تو جان و من بوسه خواهم

تو نی گوییم در جواب و من آری

ز راه کرم پای بر دیده ام نه

که دارم به ره دیده اشکباری

به مرهم مداوا مکن زخم جامی

که باشد ز تیغ تواش یادگاری

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

چه نیکو سخن گفت یاری به یاری

که تا کی کشم از خُسُر ذل و خواری

فرخی سیستانی

دل من همی جست پیوسته یاری

که خوش بگذراند بدو روزگاری

شنیدم که جوینده یابنده باشد

به معنی درست آمد این لفظ باری

بتی چون بهاری به دست من آمد

[...]

ناصرخسرو

ایا دیده تا روز شب‌های تاری

بر این تخت سخت این مدور عماری

بیندیش نیکو که چون بی‌گناهی

به بند گران بسته اندر حصاری

تو را شست هفتاد من بند بینم

[...]

قطران تبریزی

بتی را که بودم بدو روزگاری

جدا دارد از من بد آموزگاری

نداند غم و درد هجران یاران

جز آن کازموده است هجران یاری

اگر هرکسی طاقت هجر دارد

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مسعود سعد سلمان

ز فردوس با زینت آمد بهاری

چو زیبا عروسی و تازه نگاری

بگسترده بر کوه و بر دشت فرشی

کش از سبزه پو دست وز لاله تاری

به گوهر بپیراست هر بوستانی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه