گنجور

 
مسعود سعد سلمان

ز فردوس با زینت آمد بهاری

چو زیبا عروسی و تازه نگاری

بگسترده بر کوه و بر دشت فرشی

کش از سبزه پو دست وز لاله تاری

به گوهر بپیراست هر بوستانی

به دیبا بیاراست هر مرغزاری

بتی کرد هر گلبنی را و شاید

که هر گلستانیست چون قندهاری

برافکند بر دوش این طیلسانی

در آویخت در گوش آن گوشواری

میی خواه بویا چو رنگین عقیقی

بتی خواه زیبا چو خرم بهاری

همه کارها را نیامیز بر هم

ز هر پیشکاری همی خواه کاری

ز مطرب نوایی ز ساقی نبیدی

ز معشوق بوسی ز دلبر کناری

زمینی است چون صورت دلفروزی

هواییست چون سیرت بردباری

ز روی تذروان زمین را بساطی

ز پشت کلنگان هوا را بخاری

اگر چرخ دارد ز هر گونه چیزی

که شاید نمودن بدان افتخاری

ز شاهان گیتی به گیتی ندارد

چو خسرو براهیم مسعود باری

جهان شهریاری که در شهریاری

زمانه ندارد چنو شهریاری

چو او کامگاری که از کامگاران

نشد چیره بر کام او کامگاری

بر جود او آب دریا سرابی

بر قدر او چرخ گردان غباری

ثواب و عقابش به میدان و ایوان

فروزنده نوری و سوزنده ناری

بدان آتشین تیغ در هر نبردی

گرفته ست هر خسروی را عیاری

به شمشیر داده قوی گوشمالی

شهان جهان را به هر کار زاری

برآورده گردی ز هر تند کوهی

فرو رانده سیلی به هر ژرف غاری

نه با رای او اختران را فروغی

نه با گنج او کوهها را یساری

جهاندار شاها جهان را به شاهی

نکردست گردون چو تو اختیاری

نبودست چون امر و نهی تو هرگز

زمانه نوردی و گیتی گذاری

ندادت گلی چرخ هرگز فراکف

که نه در دل دشمنت خست خاری

ازینسان برآید همه کام نهمت

کرا بود چون دولت آموزگاری

شه روزگاری و چون روزگارت

ندیدست کس ملک را روزگاری

اگر ملک را یادگاری بباید

بیابد هم از ملک تو یادگاری

همی تا بود کوکبی را شعاعی

همی تا بود آتشی را شراری

همی دیده ای بر گشاید گیایی

همی پنجه ای برفرازد چناری

روان باد حکم تو بر هر سپهری

رسان باد امر تو در هر دیاری

گهت گوش بر نغمه رود سازی

گهت چشم بر صورت میگساری

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

چه نیکو سخن گفت یاری به یاری

که تا کی کشم از خُسُر ذل و خواری

فرخی سیستانی

دل من همی جست پیوسته یاری

که خوش بگذراند بدو روزگاری

شنیدم که جوینده یابنده باشد

به معنی درست آمد این لفظ باری

بتی چون بهاری به دست من آمد

[...]

ناصرخسرو

ایا دیده تا روز شب‌های تاری

بر این تخت سخت این مدور عماری

بیندیش نیکو که چون بی‌گناهی

به بند گران بسته اندر حصاری

تو را شست هفتاد من بند بینم

[...]

قطران تبریزی

بتی را که بودم بدو روزگاری

جدا دارد از من بد آموزگاری

نداند غم و درد هجران یاران

جز آن کازموده است هجران یاری

اگر هرکسی طاقت هجر دارد

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مسعود سعد سلمان

جهان را نباشد چنین روزگاری

که آراید او را چنان نامداری

سر سر کشان زمانه محمد

که دولت ندارد چو او یادگاری

صف آرای پیلی کمربند شیری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه