گنجور

 
جامی

ای تو را چون من به هر ویرانه‌ای دیوانه‌ای

پیش ماه عارضت شمع فلک پروانه‌ای

محنت یعقوب از درد و غم من شمه‌ای

قصه یوسف به دور خوبیت افسانه‌ای

نقد جان و دل نه بهر خویش می‌خواهیم ما

صرف راه توست اگر داریم درویشانه‌ای

گر به خالت دست بردم بیش پامالم مکن

مور مسکین را نشاید کشت بهر دانه‌ای

خان و مان گر گشت ویران شکر کز اقبال عشق

بر سر کوی بلا داریم محنت‌خانه‌ای

بیدلان را نیست ره در عشرت‌آباد وصال

بعد ازین ما و فراق و گوشه ویرانه‌ای

جامی از یک جرعه جام غمت بی‌خود فتاد

وای اگر ساقی هجران پر دهد پیمانه‌ای