گنجور

 
جامی

شب‌ها من و خیال تو و کنج خانه‌ای

با خود ز گفت‌و‌گوی تو هردم فسانه‌ای

کردند عاشقان بحلت خونشان بریز

هردم چه حاجت است که جویی بهانه‌ای

سوزد زبان خامه گه شرح اشتیاق

کز آتش غم تو برآرد زبانه‌ای

خواهم عنان گرفتنت ای شهسوار حسن

باشد بدین بهانه خورم تازیانه‌ای

اینک دل‌فگار من ای ترک تندخوی

بهر خدنگ غمزه چو خواهی نشانه‌ای

تا جا گرفت خیل خیالت میان جان

غم رو نهاد سوی من از هر کرانه‌ای

جامی چه اعتبار بر آن آستان ز تو

همچو تو صد گداست به هر آستانه‌ای