گنجور

 
جامی

شدم ز مدرسه و خانقاه بیگانه

سر نیاز من و آستان میخانه

صدای ذکر ریایی نمی دهد ذوقی

خوشا نوای نی و نعره های مستانه

ز شیخ شهر چه می پرسی و محاسن او

که شرح آن نتواند به صد زبان شانه

کجاست ساقی پیمان شکن که بفروشیم

متاع توبه و تقوا به یک دو پیمانه

ز عشق گوی که افسانه ای ازین خوشتر

نگفته اند درین گنبد پر افسانه

بسوز بال و پر سعی تا بیاسیایی

به پای شمع دل افروز خود چو پروانه

ز تن پرست مجو سر اهل دل جامی

که نیست هر صدفی جای در یکدانه