گنجور

 
اوحدی

پدید نیست اسیران عشق را خانه

کجاست بند؟ که صحرا گرفت دیوانه

چنان ز فرقت آن آشنا بنالیدم

که خسته شد جگر آشنا و بیگانه

نخست گفتمت: ای دل، به دام آن سر زلف

مرو دلیر، که بیرون نمی‌بری دانه

چه سنگ غصه که بر سر زنم حسودان را!

گرم رسد به دو زلف تو دست چون شانه

به نقدم از همه آسایشی برآوردی

پدید نیست که کامم برآوری، یا نه ؟

گرت شبی به سر کوی ما گذار افتد

مکوب در، که کسی نیست اندرین خانه

نه من اسیر تو گشتم، که هر کرا بینی

چو اوحدی هوسی می‌پزد جداگانه

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مسعود سعد سلمان

تبارک الله ازین بخت و زندگانی من

که تا بمیرم زندان بود مرا خانه

اگر شنیدمی از دیگران حکایت خود

همه دروغ نمودی مرا چو افسانه

چو من مهندس دیدی که کردی از سمجی

[...]

مولانا

چو مست روی توام ای حکیم فرزانه

به من نگر تو بدان چشم‌های مستانه

ز چشم مست تو پیچد دلم که دیوانه است

که جنس همدگر افتاد مست و دیوانه

دل خراب مرا بین خوشی به من بنگر

[...]

ابن یمین

پدر که رحمت حق بر روان پاکش باد

ز من دریغ نمیداشت پند پیرانه

چه گفت گفت که جان پدر نصیحت من

اگر قبول کنی اینت پند فرزانه

تو باز سدره نشینی فلک نشیمن تست

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از ابن یمین
حافظ

چراغ روی تو را شمع گشت پروانه

مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه

خرد که قید مجانین عشق می‌فرمود

به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه

به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد

[...]

صوفی محمد هروی

مرا که در دل و جان آرزوی بریانه

دو دیده در غم نان چون کباب گریانه

شنیده ای صفت اشتیاق مجنون را

مرا به کله و گیپا هزار چندانه

زشوق حلقه زنجیر زلبیا امروز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه