شدم ز مدرسه و خانقاه بیگانه
سر نیاز من و آستان میخانه
صدای ذکر ریایی نمی دهد ذوقی
خوشا نوای نی و نعره های مستانه
ز شیخ شهر چه می پرسی و محاسن او
که شرح آن نتواند به صد زبان شانه
کجاست ساقی پیمان شکن که بفروشیم
متاع توبه و تقوا به یک دو پیمانه
ز عشق گوی که افسانه ای ازین خوشتر
نگفته اند درین گنبد پر افسانه
بسوز بال و پر سعی تا بیاسیایی
به پای شمع دل افروز خود چو پروانه
ز تن پرست مجو سر اهل دل جامی
که نیست هر صدفی جای در یکدانه