گنجور

 
جامی

آمد بهار و گلرخ من در سفر هنوز

خندید باغ و چشم من از گریه تر هنوز

شاخ شکوفه از خطر دی برست لیک

باشد ز آه سرد منش صد خطر هنوز

آمد درخت گل به بر اما چه فایده

چون آن نهال تازه نیامد به بر هنوز

از سرو و گل چه سود خبر گفتنم که من

زان سرو گلعذار ندارم خبر هنوز

با باد بوی کیست چو آن نورسیده گل

دامن کشان نکرده به بستان گذر هنوز

مگشا نظر به لاله و نرگس که غایب است

چشم و چراغ مردم صاحبنظر هنوز

خلقی به عیش خنده زنان در چمن چو گل

جامی چو لاله غرقه به خون جگر هنوز