گنجور

 
جامی

دیده جز خاک درت خواب نبیند هرگز

تشنه در واقعه جز آب نبیند هرگز

چشم قلاب تو بهر کشش خاطر ما

چون خم زلف تو قلاب نبیند هرگز

هر زمان دل به سگ کوی تو مشتاق تر است

سیری از صحبت احباب نبیند هرگز

هر که در کوی تو پهلو به سر خار نهد

راحت از بستر سنجاب نبیند هرگز

دود من گر شب ازینسان ره روزن بندد

خانه ام پرتو مهتاب نبیند هرگز

نور طاعت که دل از سجده ابروی تو دید

عابد شهر به محراب نبیند هرگز

جامی آن صوفی صافی ست که در دور لبت

خرقه جز رهن می ناب نبیند هرگز