گنجور

 
جامی

خلیلی لاحت لنا دور سلمی

نشان های سلمی شد از دور پیدا

کهن ناشده داغ او گشت تازه

قفا نبک من ذکر من لیس ینسی

ازین ربع و اطلال هر جا گیاهی

که بینیم گویا زبانی ست گویا

جز افسون سلمی و افسانه او

نخوانند بر ما نگویند با ما

خدا را رو ای باد و از من بنه رخ

به خاک رهش مرة بعد اخری

به عرضش رسان کای درین دیر کرده

لب لعلت احیای رسم مسیحا

حیات ابد می کند بنده جامی

ز لعل تو دریوزه و الامر اعلی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
قطران تبریزی

بدست اندرون تیغهای مهند

به زیر اندرون باره‌های مصور

خاقانی

مرا شاه بالایِ خواجه نشانده است

از آن خواجه آزرده برخاست از جا

چه بایستش آزردن از سایهٔ حق

که نوری است این سایه از حق تعالی

نه زیرِ قلم جایِ لوح است چونان

[...]

مولانا

مگر اختران دیده‌اندت ز بالا

فرو کرده سرها برای گوایی

خواجوی کرمانی

سُلیمی اتت بالحُمیا صبوحاً

و تسقی علی شیم برق یمانی

کمال خجندی

کمال آنچه گونی از آن روی زیبا

برویش که جز خوب و زیبا نگویی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه