گنجور

 
جامی

هر چه اسباب جمال است رخ خوب تو را

همه بر وجه کمال است کما لا یخفی

بعد عمری کشمت گفتی و من می میرم

هر دم از غم که مبادا نکند عمر وفا

بس که زاهد به ریا سبحه صد دانه شمرد

در همه شهر بدین شیوه شد انگشت نما

گر به تیغ تو جدا شد سرم از تن چه غم است

غم از آن ست که از تیغ تو افتاد جدا

خواستم خواهم ازان لب به دعا دشنامی

حاجت من چو روا گشت چه حاجت به دعا

طلب بوسه ازان لب نبود حد کسی

در سر من هوسی هست ولی زان کف پا

جامی آخر به سر زلف تو زد دست امید

خصه الله تعالی بمزید الزلفا

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

از خر و پالیک آن جای رسیدم که همی

موزهٔ چینی می‌خواهم و اسب تازی

قطران تبریزی

هنری مرد نباشد بر هر کس خطری

چون چنین است ترا چیست کنون زین هنری

ز محل کرد بدین شهر مرا دهر جدا

ز خطر کرد بدینجای مرا چرخ بری

بی محل باشم لیکن نه بدین بی محلی

[...]

امیر معزی

ای تو را بر مه و زهره ز شب تیره ردی

زهره از چرخ به زیبایی تو کردندی

نه عجب‌ گر کند از چرخ ندا زهره تو را

تا به مه بر ز شب تیره تو را هست ردی

لعبت چشم منی چشم منت باد نثار

[...]

سنایی

نکند دانا مستی نخورد عاقل می

ننهد مرد خردمند سوی مستی پی

چه خوری چیزی کز خوردن آن چیز ترا

نی چون سرو نماید به مثل سرو چو نی

گر کنی بخشش گویند که می کرد نه او

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه