گنجور

 
جامی

نیست شب وصل تو مه را رواج

روز نباشد به چراغ احتیاج

خاک در و سنگ جفای توام

داد فراغ از هوس تخت و تاج

زین تن لاغر چه بری نقد جان

از ده ویران چه ستانی خراج

درد مبیناد طبیبی که گفت

داغ جدایی نپذیرد علاج

رنجه شدی ز آه و فغانم که دید

سخت دلی همچو تو نازک مزاج

چند کنی بر سر یک بوسه بحث

خوش ننماید ز کریمان لجاج

عکس لبت از دل جامی نمود

چون می رنگین ز درون زجاج