نیست شب وصل تو مه را رواج
روز نباشد به چراغ احتیاج
خاک در و سنگ جفای توام
داد فراغ از هوس تخت و تاج
زین تن لاغر چه بری نقد جان
از ده ویران چه ستانی خراج
درد مبیناد طبیبی که گفت
داغ جدایی نپذیرد علاج
رنجه شدی ز آه و فغانم که دید
سخت دلی همچو تو نازک مزاج
چند کنی بر سر یک بوسه بحث
خوش ننماید ز کریمان لجاج
عکس لبت از دل جامی نمود
چون می رنگین ز درون زجاج