گنجور

 
نظامی

ای شرف گوهر آدم به تو

روشنی دیده عالم به تو

چرخ که یک پشت ظفرساز تست

نُه شکم آبستنِ یک راز تست

گوش دو ماهی زبر و زیر تو

شد صدف گوهر شمشیر تو

مه که به شب تیغ درانداخته‌ست

با سر تیغت سپر انداخته‌ست

چشمه تیغ تو چو آب فرات

ریخته قرابه آب حیات

هر که به طوفان تو خوابش بَرَد

ور به مثل نوح شد آبش بَرَد

جام تو کیخسرو جمشید هُش

روی تو پروانه خورشید کش

شیردلی کن که دلیر افکنی

شیر خطا گفتم شیر افکنی

چرخ ز شیران چنین بیشه‌ای

از تو کند بیشتر اندیشه‌ای

آن دل و آن زَهره که‌را در مصاف‌‌؟

کز دل و از زَهره زند با تو لاف‌‌؟

هر چه به زیر فلکِ ازرق است

دست مراد تو برو مطلق است

دست‌نشان هست ترا چند کس

دست‌نشینِ تو فرشته است و بس

دور به تو خاتم دوران نبشت

باد به خاک تو سلیمان نبشت

ایزد کاو داد جوانی و ملک

ملک ترا داد تو دانی و ملک

خاک به اقبال تو زر می‌شود

زهر به یاد تو شکر می‌شود

می که فریدون نکند با تو نوش

رشته ضحاک برآرد ز دوش

میخور می مطرب و ساقیت هست

غم چه خوری‌‌؟ دولت باقیت هست

ملک حفاظی و سلاطین پناه

صاحب شمشیری و صاحب کلاه

گرچه به شمشیر صلابت‌پذیر

تاج‌سِتان آمدی و تخت‌گیر

چون خلفا گنج فشانی کنی

تاج دهی تخت‌ستانی کنی

هست سر تیغ تو بالای تاج

از ملکان چون نستانی خراج‌‌؟

تخت‌‌بر آن سر که بر او پای تست

بخت‌ور آن دل که در او جای تست

جغد به دور تو همایی کند

سر که رسد پیش تو پایی کند

منکر معروف هدایت شده

از تو شکایت به شکایت شده

در سُم رخشت که زمین راست بیخ

خصم تو چون نعل شده چار میخ

هفت فلک با گهرت حقه‌ای

هشت بهشت از علمت شقه‌ای

هرکه نه در حکم تو باشد سرش

بر سرش افسار شود افسرش

در همه فن صاحب یک فن تویی

جان دو عالم به یکی تن تویی

گوش سخا را ادب‌آموز کن

شمع سخن را نفس‌افروز کن

خلعت گردون به غلامی فرست

بوی قبولی به نظامی فرست

گرچه سخن فربه و جان‌پرورست

چونکه به خوان تو رسد لاغرست

بی گهر و لعل شد این بحر و کان

گوهرش از کف ده و لعل از دهان

وانکه حسود است بر او بی‌دریغ

لعل ز پیکان ده و گوهر ز تیغ

چون فلکت طالع مسعود داد

عاقبت کار تو محمود باد

ساخته و سوخته در راه تو

ساخته من سوخته بدخواه تو

فتح تو سر چون علم افراخته

خصم تو سر چون قلم انداخته